دلم تنگیده برات...
الان چند روزی میشه که با مامان و بابا و دایی و زن داییت رفتی مسافرت. آخه بچه از الان داری بی معرفت میشی؟ نمیگی دل خاله واست تنگ میشه؟ اصلا بدون من مسافرت بهت خوش میگذره عزیز دلم؟ انگار این روزها فقط باید با دیدن عکسهات دل خودم رو خوش کنم. میبینی هنوز 2 سال هم نشده که اومدی اما خفن تو دل همه جا کردی...آخی شب قبل از اینکه برید سفر اومده بودی خونه ما ، همچین بفهمی نفهمی مریض بودی قربونت برم. (تو هم مثل خاله ات هی چشم میزنن) یادته اون شب وقتی اومدی خونه همش میخواستی مامان بزرگت رو ببینی و بغل کنی؟! انقدر گفتی مامان که دل هممون خون شد برات؛ آخه مامان بزرگت نبود.وقتی هم که اومد تو دیگه خوابیده بودی. وقتایی که مریض میشی آروم میشی اونقدر که دلم برای شیطونیات تنگ میشه...
این عکس رو ببین خاله. فکر کنم حدودا ١٥ ماهگیته، شیطونی از چشات داره میباره ، معلوم نیست بعدش میخوای چه آتیشی بسوزونی