ریحانه ریحانه ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ریحانه کوچولو نابغه بزرگ فردا

دلم تنگیده برات...

الان چند روزی میشه که با مامان و بابا و دایی و زن داییت رفتی مسافرت. آخه بچه از الان داری بی معرفت میشی؟ نمیگی دل خاله واست تنگ میشه؟ اصلا بدون من مسافرت بهت خوش میگذره عزیز دلم؟ انگار این روزها فقط باید با دیدن عکسهات دل خودم رو خوش کنم. میبینی هنوز 2 سال هم نشده که اومدی اما خفن تو دل همه جا کردی...آخی شب قبل از اینکه برید سفر اومده بودی خونه ما ، همچین بفهمی نفهمی مریض بودی قربونت برم. (تو هم مثل خاله ات هی چشم میزنن ) یادته اون شب وقتی اومدی خونه همش میخواستی مامان بزرگت رو ببینی و بغل کنی؟! انقدر گفتی مامان که دل هممون خون شد برات؛ آخه مامان بزرگت نبود.وقتی هم که اومد تو دیگه خوابیده بودی. وقتایی که مریض میشی آروم میشی اونقدر که دلم برا...
9 ارديبهشت 1390

بالاخره اومدی!!!

ساعت حدود 6 بود. من خونه بودم و واقعا نمیدونستم دارم چیکار میکنم...داشتم از نگرانی می مردم. چند ساعتی بود که از فاطمه خبر نداشتیم . فقط تو دلم دعا می کردم و از خدا میخواستم که خواهرم به سلامتی بچه اش رو به دنیا بیاره. ناخوداگاه داشتم اشک میریختم. یه نگاه به ساعت انداختم ... چند دقیقه ای میشد که اذان رو گفته بودن. تصمیم گرفتم واسه آرامش خودم هم که شده وضو بگیرم و نمازمو بخونم. با صدای تلفن دلم هری ریخت پایین ... وقتی صدای مامانم رو شنیدم (که معلوم بود کلی قبلش گریه کرده) که خبر سلامتی فاطمه و نی نی شو بهم داد، کلی ذوق کردم و خدا رو شکر کردم. اینبار هم اشک ریختم...ولی اشک شوق. خاله به دنیا خوش اومدی   عشق...
10 فروردين 1390